یادم باشد

 یادم باشد

 یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمدم نه برای تکرار اشتباهات

 گذشته.

 یادم باشد در برابر فریاد ها سکوت کنم و برای سیاهی ها نوربپاشم.

 یادم باشد گره ی تنهایی و دلتنگی هرکس به دست خودش باز می شود.

 یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم

 و یادمان باشد هیچگاه از راستی نترسیم.

بیچاره حیف نون

 حیف نون از جوب می پره ازش فیلم می گیرن.

 فیلم را رو دور آهسته می ذارن می افته تو جوب رو دور تند میذارن می خوره

 به دیوار.

 از حیف نون می پرسن پترس کی بود ؟

 می گه : یه دهقان فداکار بود که وقتی گرگ به گلش حمله کرد رفت زیر تانک

 و انگشتشو تو چشم راننده قطار کرد.

 حیف نون بیست تومانی پیدا میکنه که وسطش سوراخه به دوستش میگه :

 من یه بیست تومانی پیدا کردم وسطش گوشه نداره.

 حیف نون رفت بانک وام بگیره ضامن نداشت منفجر شد.

 عزراییل میاد سراغ حیف نون حیف نون خودش رو به مردن میزنه.

 به حیف نون میگن بن بست رو تعریف کن می گه :

 میری ... میری ... دیگه نمیری !

 حیف نون عروسی میکنه برف شادی میزنن سرما می خوره.

 حیف نون می ره لایه ی ازون رو بدوزه خودش می مونه اون طرف.

 حیف نون با کلید گوشش رو تمیز میکنه گردنش قفل میکنه.

sms کده

  پشت سرهرمرد بزرگ یک زن بزرگ است و پشت سر هر زن بزرگ

  یک مرد بی عرضه.

  از چارلی چاپلین پرسیدند خوشبختی چیست ؟

  پاسخ داد: فاصله ی این بدبختی تا بدبختی بعدی خوشبختی است.

  هوس بازان کسی را که زیبا می بینند دوست دارند اما عاشقان کسی رو که

  دوست دارند زیبا می بینند.

  هیچ وقت فاصله ها حریف خاطره ها نمی شوند.تواین دنیا هر کس

  یه نیمه ی گمشده داره که فقط لایق همونه پس سعی نکن در ساختن پازل زندگیت

  تقلب کنی.

  عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که

  الفبای دوست داشتن رو برات تکرار کنه.

  قلبمو شکستی ولی حالا من بیشتر از قبل دوستت دارم می دونی چرا؟؟؟

  چون حالا هر تیکه از قلبم تورو جدا گونه دوست داره.

من و او

 میدونم امام زمان (ع) یه روز ظهور می کنه

 ولی هیچ کس نمی دونه امام کی ظهور می کنه ؟

 پس همه ی ما به امید ظهور امام زمان (ع)هستیم

 و همه ی شیعیان به امید از بین رفتن ظلم و ستم

 و همه ی مردم به امید آزادی دنیا

 و من وتو به امید دیدن امام.

یکی از بستگان خدا

 شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی.

 پسرک در حالی که پا های برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای

 برف های کف پیاده رو کم تر آزارش بدهد صورتش را چسبانده بود به شیشه ی سرد

 فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.

 در نگاهش چیزی موج می زد انگاری که با نگاهش نداشته هایش را از خدا طلب

 می کرد انگاری با چشم هایش آرزو می کرد .

 خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد ونگاهی به پسرک که

 محو تما شا بود انداخت و بعد به داخل فروشگاه رفت.

 چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

 -آهای پسرک !

 پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.چشمانش برق می زد وقتی آن خانم کفش ها را

به او داد پسرک با چشمان خوشحال و با صدای لرزان پرسید:

 -شما خدا هستید ؟

 -نه پسرم من تنها بکی از بندگان خداهستم.

 -آها می دانستم که با خدا نسبتی دارید !